بسم رب الزهرا
امروز که صفحه ی دلتنگی ها رو ورق میزدم، پیامی از ولی خود دیدم که نوشته بود:
در عالم ملکوت علما و بزرگان و زهاد و عبّاد با حسرت به جایگاه شهدا نگاه میکنند
دلم حری ریخت! پس باید حسرت بکشم
نفسم تنگ شده آقا، دمی نیست، باز دم بده از رحمت خویش...
دیگر دلم توان بودن ندارد...
دنیا رو ول کردم و رفتم گلزار شهدا...
شهید گمنام... سرداران بی پلاک... عشق... نفس... دم.... باز دم
سکوت... منو شهدا، رو در رو...
بسیجی عاشق... نگاه به خون های صورتش... راستی حاج امینی!
دلم که کهنه شد روز به روز... آخ نگفتم
درد و غم و فراق کشیدم انقدر نسوختم...
کنار تو که می آیم نفسم گرم میشود، گلایه نمیکنم حاجی... دلم برای مادرم تنگ میشود
اسیر هوای حرم عشق شده دلم ، زیارت فرزند مادرم که نرفته ام اینجا برایم کربلاست
خوب میدانم که حسرت مزار مادرم داغ میزند به سینه ام... عیبی نیست، اینجا هم مزار بچه های مادرم زهراست
زخم تازه میشود از غربت علی، خوب میدانم که اینجا چاه های زیادی برای درد علیست
غریب که مینویسد قلمم یاد کبوتر حرم رضا میکند دلم، اینجا هم که پر از پرواز کبوترای رضای خداست
قد خمیده قدم میگذارد پای دلم کنار مزار شما، خوب میدانم که عمه ام قد خمیده تر کنار مزار شماست
باشد که من جبهه و جنگ نرفته ام، اینجا برایم خط اول جبهه هاست
بوی تازه ی خاک می اورد نسیم شهر عشق شما، دقیق تر که میشود بوی فکه و هویزه و دو کوهه و شلمچه ی شماست
خاک و خون و گوشت و پوست همه یکیست در سرزمین عشقبازیتان...
حسرت میکشم و میبینم... شهادت، عشق آسمانی شماست.